آدم گاهی تصمیم به رفتن میگیرد

فقط چون میخواهد اهمیت اش برای فرد مقابل را بفهمد

البته وقتی کارد به استخوان رسیده و مدام بی اهمیتی دیده این کار را میکند

شبیه به خودکشی ست

شبیه به گذاشتن اسلحه روی سر و چکاندن ماشه!

اسلحه ای که نمیدانی پر است یا خالی!

شاید هم میدانی

خودت را زدی به نفهمیدن...

اما امروز بعد از مدت ها فهمیدم  رفتن هیچ مسئله ای را حل نخواهد کرد و فقط صورت مسئله را پاک میکند.

زمان زیادی گذشت تا در خلایی که خودم ایجاد نمودم بدانم کدام ادم ها را میشود با سنگ محک زمان و صبر بیازمایم.

این مدت خوب دانستم  ادمها حالی به حالی هستند گاهی خوبن و گاهی بد و بهترین رفیق همان خدایی است که مدام در گوشم زمزمه کرد:" بنده ی من میدانم از حرف هایشان دلت سخت به درد امده" همین برایم کافی بود...

در منجلاب گناه که فرو رفتم، مثل خیلی ها که میتوانست مچ گیری کند ولی دستگیری کرد...

یادگرفتم دلیل حال خوب کسی باشیم با تمام توانم چون در جرچرخه انرژی؛  عالَم هیچگاه به من مدیون نخواهد ماند.

الحمدالله علی کل حال