صدای بال فرشته مرگ که آمد فهمیدم خدا صدایم زده است. روحم از جسم زخمی ام جدا شد و نور سفیدی راه آسمان را نشانم داد و سرشار از شادی به سوی عرش بال گشودم.


نزدیکتر که شدم چشمم به درهای بهشت افتاد و خنده مستانه ام فلک را در بر گرفت. ناگهان صدایی از زمین بلند شد. برگشتم و به زمینی که برایم حقیر شده بود نگاه انداختم. در خیابانی عده ای مزاحم ناموس مردم شده بودند و طلب کمک می کرد اما فریاد رسی نبود.

آن طرف احمد و علی را دیدم که از مسجد بیرون آمده بودند ولی از کنار دختر بدحجابی به راحتی گذشتند و هیچکدام او را امر به معروف نکرد. کمی دورتر حمید در دانشگاه با همکلاسی های بدحجابش گل می گفت و گل می شنید.


هر کسی را که دیدم بی تفاوت از کنار گناه راحت می گذشت و کسی آمری به معروف نبود. ولی محمد، محمد است که به جرم امر به معروف کردن بازداشت شده بود. دلم برایش سوخت.

یاد سخن رسول خدا افتادم که فرمودند : هرگاه (مردم) امر به معروف و نهی از منکر نکنند، و از نیکان خاندان من پیروی ننمایند، خداوند بدانشان را بر آنان مسلّط گرداند و نیکانشان دعا کنند امّا دعایشان مستجاب نشود.(امالی صدوق، ص‏254)

ماندم به بهشت بروم یا به زمین برگردم؟ هنوز رگ غیرتم که از زخم روزگار پاره شده بود ورم داشت. هنوز زمین تشنه خون های بود که در رگ غیرتی ها به جوش آمده. کاش می شد برگشت. اما ندایی می گفت بهشت پاداش خوبان است و زمین باشد برای اهلش. باشد که رستگار شوند...

                                                           

پ,ن: مطلب کنایه ای بود به خودمون که یادمون نره علی برای چی پر کشید و رفت...